۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

یک فنجان قهوه تلخ ۳




 

به نام حق مطلق  
سلام به همه دوستان عزیز  
اربعین حسینی را به همه مسلمانان تسلیت میگم   

 

   

الله اکبر؛ الله اکبر‌ ؛ الله اکبر
 
غریو الله اکبر سراسر شهر پچیده بود
 
صدای یا حسین بگوش میرسید  

آری ظهر بود... نه ظهر یک روز عادی..... 
ظهر عاشورا
 
ظهر عاشورا بود ان روز... 



  

پسرکی تنها  در خانه پشت پنجره ایستاده بود
گویی وقتی خواب بوده همه بیرون رفته بودند
انچه که میدید برایش عجیب بود
به مردم در خیابان خیره شده بود
ناگهان در خانه باز شد و جوانی سراسیمه وارد شد 
پسرک بدو اومد جلو در گفت سلام داداشی
کجا بودی؟
مامان بابا کوشن؟!؟!داداشی گفت:رفته بودم بیرون عزیزم
بابا کو؟
بابا همین الان مجبوری رفت مسافرت معلوم نیست کی بیاد
پسرک با تعجب پرسید:داداشی بیرون چه خبره چکار میکنن
چرا اون اقاهایی که جلو صورتشون شیشه داره همه رو میزنن؟
دیدم اقاهه داشت با یه چیزی میزد تو سر مردم
داداشی  یه اهی میکشه و میگه:چیزی نیست عزیزم
اونا دارن فیلم بازی میکنن
پسرک با چشمای گرد شده میپرسه چه فیلمی؟!اینا که واقعی بود پس دوربیناشون کجاست؟
داداشی میگه:اینا دارن واقعه عاشورا رو بازی میکنن
تو همچین روزی امام حسین و یارانش هم با دست خالی در مقابل گروه مجهز و عظیم یزید ایستادند و فریاد ازادی سر دادند
حالا هم اینا دارن همین چیزو دوباره تکرار میکنن تا مردم بفهمن یزید چقدر ستمگر بوده
اون موقع هم یزید به ماموراش گفته بود یاران امام حسین رو بزنند
پسرک براش جالب بود؛رفت تو فکر که یهو فریاد زد!!!داداشی چرا از پشتت داره خون میاد؟؟؟؟
ول کن داداشی
نه بزار ببینم 
ول کن 
نه می خوام ببینم 
آخه 
آخه منم...اخه منم تعزیه میکردم...
  

 

الان چهل روزه گذشته 
هنوز پسرک منتظره تا باباش از سفر بیاد
ولی خدا میدونه شاید دیگه نیاد ...