۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

دل نوشته دهم





به نام خدا

سلام



چی شده؟
باز چی شده؟!چرا هل کردی!
فکر کردی که همه ساده از کنارش میگذرن!
خوش و خرم میگن دستت درد نکنه؟!
نه عزیزم چرا انقدر ساده فکر می کنی...به خدا همه میفهمن...حتی خودت...
فقط خسته ان....خسته....خسته از حضورت که سرشار از بی حضوریست...!

 

عجب صبري خدا دارد! اگر من جاي او بودم
, همان يک لحظه اول که اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان
جهان را با همه زيبايي و زشتي , به روي يکديگر ويرانه مي کردم
عجب صبري خدا دارد!اگر من جاي او بودم
, که در همسايه ي صدها گرسنه چند بزمي  گرم عيش و نوش مي ديدم
نخستين نعره ي مستانه را خاموش آن دم بر لب پيمانه مي کردم
عجب صبري خدا دارد!اگر من جاي او بودم
, که مي ديدم يکي عريان و لرزان , ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه مي کردم
عجب صبري خدا دارد!اگر من جاي او بودم...

 


روزگاری بر درختی تکیه کرده بودم ،
ناگهان کبوتری زیبا آمد و گفت چرا اینجا نشسته ای ؟
گفتم میخواهم نامه ای برای یارم بنویسم .
گفت بنویس!!!
گفتم قلم ندارم
گفت از پرم در بیار ،
گفتم کاغذ ندارم
گفت بر روی پر سفیدم بنویس
گفتم مرکب هم ندارم ،
گفت مرا بکش و با خونم بنویس
افسوس می خورم....
حالا که همه بهانه هایم جور است ....
حالا که خون کبوتر مرکب قلمم را تامین می کند....
دیگر کبوتری نیست تا بگویم یاری ندارم که برایش نامه بنویسم!!!...





بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !

 

هي با خود فکر مي کنم ، چگونه است که ما ،
در اين سر دنيا ، عرق مي ريزيم و وضعمان اين است
و آنها در آن سر دنيا ،عرق ميخورند  و وضعشان آن است! ...
نمي دانم ، مشکل در نوع عرق است
 يا در نوع ريختن و خوردن
دکتر شريعتي




برای بزرگنمایی عکسها روی هر عکس کلیک کنید!

 


 برای نظر دادن اینجا کلیک نمایید
نظرات